
می آمد از برج ویران، مردی که خاکستری بود
خرد و خراب و خمیده؛ تمثیل ویرانتری بود
مردی که در خوابهایش، همواره یک باغ میسوخت
آنسوی کابوسهایش، خورشید نیلوفری بود
وقتی که سنگ بزرگی، بر قلب آینه میزد
میگفت خود را شکستم، کان خود نه من؛ دیگری بود!
میگفت با خود:
کجا رفت آن ذهن پالودهی پاک
ذهنی که از هرچه جز مهر، بیگانه بود و بری بود
افسوس از آن طفل ساده که برگ برگ کتاباش، زیبا و رنگین و روشن؛ تصویر خوشباوری بود
طفلی که تا دیوها را مثل سلیمان ببندد، تنهاترین آرزویش، یک قصه انگشتری بود
افسوس از آن دل که بعد از پایان هر قصه، تا صبح مانند نارنجِ جادو، آبستن صد پری بود
دردا که دیریست دیگر، شور سحرخیزیاش نیست
آن چشمهایی که هر صبح، خورشید را مشتری بود
دردا که دیریست دیگر، زنگ کدورت گرفتهست
آیینهای کز زلالی، صد صبح روشنگری بود
اکنون به زردی نشستهست، از جرم تخدیر و تدخین
انگشتهایی که یک روز، مثل قلم جوهری بود.
یه چیز دیگه رو هم باید بگم:
قالب وبلاگت و طرز نوشتن هات (خیلی مرتب) رو خیلی دوست دارم. انتخاب عکس ها و آهنگ هات هم خیلی زیباست...
مرسی از این که با من دوست شدی....
درود دوست من.
غزل حسین منزوی را معلوم است که از روی صدا پیاده کردی و چند جا را به اشتباه نوشته ای . انتخاب زیبایی داری و وبلاگی بسیار قوی. اما خواهشمندم از شما که این غزل بسیار معروف را به این شکلی که از روی کتاب ؛مجموعه اشعار حسین منزوی، چاپ نگاه و چشمه، 1388، چاپ نخست" نوشته ام برای تان را با این ورژن خودتان جایگزین کنید.
می آمد از برج ویران، مردی که خاکستری بود
خرد و خراب و خمیده؛ تمثیل ویرانتری بود
مردی که در خوابهایش، همواره یک باغ میسوخت
آنسوی کابوسهایش، خورشید نیلوفری بود
وقتی که سنگ بزرگی، بر قلب آینه میزد
میگفت خود را شکستم، کان خود نه من؛ دیگری بود!
میگفت با خود:
کجا رفت آن ذهن پالودهی پاک
ذهنی که از هرچه جز مهر، بیگانه بود و بری بود
افسوس از آن طفل ساده که برگ برگ کتاباش، زیبا و رنگین و روشن؛ تصویر خوشباوری بود
طفلی که تا دیوها را مثل سلیمان ببندد، تنهاترین آرزویش، یک قصه انگشتری بود
افسوس از آن دل که بعد از پایان هر قصه، تا صبح مانند نارنجِ جادو، آبستن صد پری بود
دردا که دیریست دیگر، شور سحرخیزیاش نیست
آن چشمهایی که هر صبح، خورشید را مشتری بود
دردا که دیریست دیگر، زنگ کدورت گرفتهست
آیینهای کز زلالی، صد صبح روشنگری بود
اکنون به زردی نشستهست، از جرم تخدیر و تدخین
انگشتهایی که یک روز، مثل قلم جوهری بود.
به من هم سری بزنید. ممنونم!
محمود
ممنون از شما دوست عزیزم.من از صدا نوشته بودم این متن رو.ممنون از لطفتون.الان درستش میکنم